خسته شدم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

 از کنار جنازه بلند شدم و رمز در را گفتم و وارد شدم و بر روی تختم پریدم و به در دستور دادم بسته شود حالم از همه چیز به هم می خورد بهترین کار این بود که خودم را می کشتم و از دست همه چیز راحت می شدم....ولی من که هیچ وقت کم نمی یاوردم همیشه بقیه بودن که کنار می کشیدن من جسیکا به هر کس که فکر می کرد می تونه من را از بازی زندگی بیرون کند قول داده بودم که خودم او را از این بازی بیرون کنم من که انقدر نا توان نبودم.از روی تختم بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده بود پاک کردم و موهایم را دوباره بستم در اتاق را باز کردم و به طرف اتاق سایمون حرکت کردم من که نمی دونستم اتاقش در کجا قرار دارد ولی پاهایم خود به خود حرکت می کرد و اصلا دست من نبود به طرف یک دیوار حرکت کردم نه ..نه داشتم می رفتم تو دیوار چشم هایم را محکم بستم و دست هایم را بر روی صورتم گذاشتم ولی با یک حرکت سریع از دیوار دور شدم نفسم را آزاد کردم هوه خدا را شکر نزدیک بودم برم ا!!و بعد به یک اتاق نزدیک شدم که درش به شدت معمولی بود ودر واقعه در کنار دست شویی بود مگه می شه شاه خون اتاقش در کنار دست شویی باشه و انقدر هم معمولی باشه ولی خب در زدم و صدایی گفت:بیا تو جسی.صدای سایمون بود شانه هایم را به بالا انداختم و وارد شدم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درشنبه 3 فروردين 1392ساعت 14:12توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna